پیر خرد یک نفس آسوده بود...
پیر خرد یک نفس آسوده بود
خلوت فرموده بود
کودک دل رفت و دو زانو نشست
مست مست
گفت :تو را فرصت تعلیم هست؟
گفت: هست.
گفت که ای خسته ترین رهنورد،
سوخته و ساخته گرم و سرد،
بر رخت از گردش ایام گرد،
چیست برازنده بالای مرد؟
گفت: درد.
گفت:چه بود ای همه دانندگی،
راست ترین راستی زندگی؟
پیر که اسرار خرد خوانده بود،
سخت در اندیشه فرو رفته بود،
ناگه از شاخه ای افتاد برگ،
گفت: مرگ.